طاهای عزیزم
پسر عزیزم سلام.امروز هشت روز که ما فهمیدیم تو طاها هستی.
روز اول مهر ماه مامانی نوبت سونو داشت از مطب دکتر ز زدن و گفتن که یه کم دیرتر بیا برای سونو و قرار شد ما چهار و نیم مطب باشیم من و بابایی هم ساعت چهار و ربع اونجا بودیم زیاد شلوغ نبود ولی هر سونویی خیلی طول می کشید دیگه اعصابم خورد شده بود و خسته شده بودم بابا هم بیرون تو سالن نشسته بود
بالاخره با کلی جنگ و دعوا وارد اتاق سونو شدم منشی دکتر هم بابایی رو صدا زد که به عنوان همراه وارد اتاق شد.بابایی تو رو توی مانیتور می دید و دکتر تا دستگاه اسکن رو روی شکم مامان گذاشت گفت که تو پسر هستی.همون لحظه به بابایی نگاه کردم دوتامون هم خندمون گرفته بود .خلاصه سونو خیلی طول کشید و تمام اندازه و وزن و بقیه موارد رو دکتر می گفت و منشی هم تایپ می کرد.
بابایی هم تو رو توی مانیتور می دید و کلی ذوق می کرد.
گل پسرم من میدونستم که تو طاها هستی چون قبلا خوابشو دیده بودم ولی قبل از سونو خیلی استرس داشتم و چند بار ایه الکرسی خوندم تا اروم بشم.
بعد از سونو هم اول به خاله تپلی زنگ زدم و بهش گفتم کلی خوشحال شد و گفت میخام از همه مژده گانی بگیرم خلاصه همه رو به هم ریخته بود این خاله